کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

کیمیا، دختری از ورای آسمانها

سفرنامه نوروز ۱۳۹۱

1391/1/15 15:20
نویسنده : سمانه - امیر
1,113 بازدید
اشتراک گذاری

اولین سفر ٤٥ روزگی ٢ روز کردان

دومین سفر ٢ ماهگی ٢ هفته شیراز

سومین سفر ٦ ماهگی ٥ روز دبی

چهارمین سفر ٨ ماه و نیمگی یک هفته شیراز(نوروز ٩١)

پنجمین سفر تقریبا ٩ ماهگی ٤ روز شمال(نوروز ٩١)

روز ٢٤ اسفند ساعت ٩ شب به مقصد شیراز حردکت کردیم گفتیم شبانه بریم که تو بخوابی و این مسیر طولانی رو کمتر اذیت بشی ولی شما تا ساعت ٣ شب تو ماشین بازی میکردی!!! اروم اروم رفتیم و تا ساعت ١٥:٣٠ رسیدیم خونه بابا جون اینا ....بد نبود خیلی اذیت نکردی فقط خیلی ورجو وورجه کردی که من خیلی خسته و کلافه شدم ولی شما حال میکردی.....

چند روز اول خونه بودیم و تا سوم که شیراز بودیم به عید دیدنی بسیار فشرده گذشت....خوب بود ولی شما نمیدونم از الرژیت بود که اوت کرده بود از چی بود ...چون شیراز که بودیم ازمایش دادیم دیدیم بله خون دفع میکنی که فکر میکنم از ربی بود که من شروع کرده بودم و فکر میکردم چون من چیزی نمیبینم چیزی نیست ولی بوده ....

اره ٢ روز اول خوب بودی ولی بعدش اصلا از بغل من پایین نمیومدی حتی بابا ...همش هم جیغ و گریه که پیشم باشید یا یغلم کنید کلافم کرده بودی ...ما هم واسه اینکه لوس نشی هر چی به جیغ هات بی توجهی میکردیم تو بدتر میشدی.....واقعا نمیدونستم چه رفتاری کنم ....اهمیت بدم یه وقت لوس نشی چون من ار بچه لوس شدیددددددددددددددددددد بدم میاد....اهمیت ندم لجباز بشی و لج کردن عادت بشه .... خیلی سخت گذشت ولی اخرم نفهمیدم اذیت بودی یا بد عادت شده بودی .....کلا عجیب شده بودی تو که با دیدن نینی خدا میدوه چقدر ذوق میکردی خالا ٢ قلوهای دختر داییم رو که میدیی گریه میکردی و از بغل من پایین نمیومدی!!!! فکر کنم به اینهمه شلوغی و جمعیت عادت نداشتی ....خلاصه  روز ٥ شنبه سوم فرودین برگشتیم تهران و تا جمعه ظهر باز تو راه بودیم ...اینم چون نصفش به شب خورد خیلی خسته نشدی ولی وقتی برگشته بودیم تهرانم هی جیغ میزدی و گریه که با من بازی کنید از یغلم تکون نخورید ...خودم حس میکنم میخوای راه بری ولی نه هنوز چهار دست و پا میری نه راه که خوب زوده البته ...تو هم کلافه میشی میری رو مخ ما هههههه شایدم به تحویل گرفتن عادت کرده بودی چون اونجا همه کلی تحولیت میگرفتن و خیلی باهات بازی میکردن .....دیگه اینکه اصلا اسباب بازی سرگرمت نمیکنه نه قدیمی ها نه هیچ اسباب بازی جدیدی ...فقط میخوای بری اینور اونور کشف کنی و فضولی....حتما اقتضای سنت هست دیگه.... تو روروئک خوبی ولی امان از زمانی که باسن گرامی برسه به زمین .....واییییییییی36_1_42.gif....قبلا اگه همیشه خودت بازی میکردی یه موقع هایی میگرفتت جیغ میزدی الان جیغ میزنی یه موقع هایی که میگیردت با خودت بازی میکنی!!ههههه

امیدوارم که بهتر بشی.....خلاصه برگشتیم تهران و ٢ روز تهران بودیم مشغول شتسشوی بعد از سفر.... بعد رفتیم شمال... دوستای خوبمون زخمت کشیده بودن یه خونه روستایی تو روستایی به نام ابسرکله کوچک نزدیک تنکابین جایی بین دریا و جنگل های ٢٠٠٠ و ٣٠٠٠ گرفته بودندو ٣شب و ٤ روز اونجا ساکن بودیم ...عالیییییییییییییییییییییییی بود بسیار زیبا و خوش اب و هوا و قشنگ......اونجا خوب بودی یه هاپو داشتن که تو رسما کشته مرده اون شده بودی .....اون پارس میکرد و تو ذوقققققققققق.....همش دست و پا میزدی و گریه میکردی که منو ببیرید پیش هاپو پیش اونم تازه کافی نبود بابا تا نزدیکش تو رو میبرد تو هم دست و پا جیغ که بزاری من بهش دست یزنم ...به بابا میگفتم فکرکنم میخواد اینم بکنه تو دهنش ههههه36_11_6.gif....یه چند تا مرغ و خروس هم داشتند که زیادی برنج هامون واسشون میریختم همشون جمع میشدن و دعوا واسه برنج ها و تو هم خوشحال از دیدین اینا..... حتی واسه خواب کردنت بابا بغلت میکرد مینشست جلو مرغ و خروس ها بدون هیچ حرکتی تو فقط با نگاه کردن به اونا خوابت میبرد!!! سیر نمیشدی ازشون .....کلا با بابا به این نتیجه رسیدم که اگه سفر به طبیعت بگذره تو خوشحالی و راضی ....ولی این حرف واسه الانه نمیدونم اگه به چهاردست و پا و راه رفتن برسه بازم مصداق داشته باشه یا نه....خلاصه این جند روز حسابی خوش گذشت بهت و ما هم همش تو طبیعت بودیم و تو راضی ....کافی بود یکی بره دم در راهش رو یاد گرفته بودی که اقا سگه و مرغها بیرونن...بال بال میرذی که ددددد منم ببرید....حالا هر کی بود خوب بود ههههه

فقط شب اخر فکر کنم یه کم دیگه خسته شدی بودی باز بد قلقلی کردی...ولی در کل من راضی بودی و بسی خوش گذشت....

بعد هم که برگشتیم به خونه تکونی گذشت !!!! چون من قبل عید نرسیده بودم و ١٣ بدر هم یه نیم ساعتی رفتیم پارک دم خونه ١٣ رو در کردیم رفت چشمک

در کل خدا رو شکرررررررررررررررررررر تعطیلات خوبی بود.....

عکسا تو ادامه مطلب با توضیحات موجود است......

جمع کردن وسایل و آماده شدن برای سفر و فضولی کیمیا!!!!

فهمیدی مامان!!!

کیمیا و اولین دیدار با مامان جون شیرین....

کیمیا در شیراز و آتیش سوزندن هاش

در حال فضولی و دقت!!!عاشق این طرز نگاه کردنتم مامان...با اخم و دقت ههههه...اونا چکار دارن میکنن؟!!!

در راه رفتن به اولین عید دیدنی

بازم عید دیدنی

اینقده ورجو وورجه میکنی ببین ریخت موهاتو ولی بازم خیلییییی این عکس رو دوست دارم....

کیمیا و شوهر خاله

عکسای شمال تو یه پست دیگه میزارم......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مهسا مامان مرسانا
15 فروردین 91 9:37
_@@@@@___ _________ســلام___@@@@@___ _________________@@@@@___ _@@@@@@@@@@@@@@@_ _@@@@@@@@@@@@@@@_ ___________________________ ______@@@@@@@@@_______ __@@@@@_______@@@@@___ _@@@@@_________@@@@@__ _@@@@@___آپــــــم__@@@@@__ _@@@@@_________@@@@@__ __@@@@@_______@@@@@___ ______@@@@@@@@@_______ ___________________________ __@@@@___________@@@@_ ___@@@@_________@@@@__ ____@@@@__جــیگر_@@@@___ _____@@@@_____@@@@____ ______@@@@___@@@@_____ _______ @@@@@@@@______ ________@@@@@@@_______ __________________________ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ________دیـــــر__@@@@______ ______________@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ______نـکنی____@@@@ _____ ______________@@@@ _____ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______*** سلام
خاطره مامان بردیا
15 فروردین 91 14:59
قربونش برم که عاشق حیوانات اهلی شده خدا رو شکر هر دوتا مسافرت و کلا تعطیلات بهتون خوش گذشته راستی کو ادامه مطلب؟ من که نه عکسی دیدم و نه ادامه مطلبی
sara
15 فروردین 91 15:25
چه عکس های نازی ....خوشحالم که خوش گذشته بهتون ....بالاخره با بچه اذیت هم داره دیگه .....چه مامان خوش تیپی ....


مرسی سارا جون
مامي گل
15 فروردین 91 15:48
وااااي چه دخمل نازي هر دفعه ناناز تر از دفعه پيش قربون دندونات
خاطره مامان بردیا
15 فروردین 91 15:51
وای فدات شم... عاشق عکس چهارمی امممممممممم
مامي گل
15 فروردین 91 16:28
يه بوس واسه دخمل خوردني نازمون
مامان رانیا
15 فروردین 91 17:26
ای جانم کیمیا خوشگل می خنده خاله گردن بندت بده من بپوشم
شاپرک مامان مهدی
15 فروردین 91 18:08
خدا زو شکر خوش گذشت خیلی عکسا باحال شده مخصوصا شمال
مهسا
15 فروردین 91 19:04
سلام سمانه جون انشا ا.... که حسابی بهتون خوش گذشته باشه و عیدتون هم مبارک باشه خیلیل دلم برای این خوشگل خانوم تنگ شده بود فداش بشم از راه دور می بوسمت عزیزم کیمیا جون بوسسسسسسسسس
خاله فهیمه
29 فروردین 91 18:47
کلی وقته مطلب قشنگش رو خوندم و عکسای خوردنیش رو دیده بودم اما فرصت نکردم پیام بزارم خیلی ناز شده! چه اسباب بازی های خوشکلی داری خاله جون! باز هم شیراز! ایندفعه که کامل این ور اون ور رفتن بوده و حسابی له شدی تو بغل این و اون! کاش ما هم بودیم و می دیدمتون... البته خدا رحم کرده و الا می خوردیمش