کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

کیمیا، دختری از ورای آسمانها

1 ساله شدن حضور کیمیا تو زندگیمون

با همه خستگی که دارم  (اخه امروز روز شلوغی بود امتحان و تحویل 5 تا تمرین 30 صفحه ایی و ....)  دلم نیومد که نگم امروز چه روزه قشنگی هست..... یک سال پیش تو یه همچین روزی ما فهمیدیم تو داری میای آره پنج شنبه 20 آبان 1389 ساعت 0 شب (یعنی ساعت 12 چهارشنبه ) بی بی چک من در کمال ناباوری من و بابا + شد اخه فکر نمیکردیم به این زودی بیای ولی نگو که تو چمدونت رو بسته بودی و کفشاتم پات کرده بودی و فقط منتظر بودی ما دعوتت کنیم که با سر بپری تو دل این زندگی . یه خط پرنگ و یه خط کمرنگ بازم باور نکردیم و منتظر موندیم تا شنبه بشه و بریم آزمایش. 5 شنبه صبح هم با دوستان یعنی خاله فاطمه و خاله صدیقه و همسرانشون رفتیم کوه ...
9 دی 1390

واکسن 4 ماهگی

واییییییییییییییییییییی که چه روز  و شبی گذشت به هممون یعنی من و بابا  تو فسقلی..... از دفعه قبل بیشتر اذیت شدی چون عاقل تر هم شدی بودی بیشتر میفهمیدی با چه مظلومیتی گریه میکردی خدا میدونه آدم دلش کباب میشد......بمیرممممممممم بلاخره گذشت و الان یه پله به سمت سلامتی بالا رفتی ...... یکشنبه 15 ابان  آماده شدیم رفتیم بهداشت واسه واکسن فردا هم که عید قربان بود و بابای تعطیل که کمک من باشه تو هم بی خبر از همه جا ...... رقتیم  قد و وزن رو گرفتن همه چیز هم خوب و رفتیم واسه واکسن تا خانمه اومد اسمت رو وارد کنه تو دفترش تو بغل بابا نشته بودی نمیدونم چی شد ....از صحبت های ما چیری فهمیدی یا از اونجا فه...
9 دی 1390

بدون شرح!!!

عکس که بی توضیح نمیشه: من یاد گرفتم پستونکم رو خودم درمیارم و دوباره میزارم دهنم یوهوووووووو (چه کار سختی!!!!خیلی خوشحالم که از پسش بر اومدم ههههه) به خدا مامانم موهای منو شونه میکنه موهای من درست نمیشه باز میپره تو هوا ......منتظرم بلند بشه ایشالا..... من اگه میفهمیدم این دنیا کجاست که من 4 ماهه و اندی است اومدم توش خوب بودا!!! من کلاه دوست ندارم با چه زبونی بگممممممممممم اره دیگه راهشو بلدید دیگه پستونکککککککککککک ای خداااااااااااااااااا کی این زمستون تموم میشه من از شر این لباسا راحت بشممممممم اخه نمیشه توش نفس کشید.... کیمیا:مامان جون بسه تروخدا خسته شدم دیگه... مامان:چشم عزیزم باشه حق باتو هست ما...
9 دی 1390

ماجراهای دخملی شماره 1(کتاب خوانی).....

از امروز میخوام ماجراهای تو رو شماره وار بنویسم ....... دخترم کتاب میخونه فقط به شیوه خودش ههههههههه عجب کتاب باحالی چه ماجراهایی ممکنه رخ بده حالا یه کم برم تو عمق ماجرا......هههههه حالا برم صفحه بعد بببینم بالاخره چی میشه.... اااااا تموم شد که؟!.....   بزار حالا یه کم بخورمش ببینم مزه اش چه جوریه.....ههههه بیا مامان خوندم تمون شد..... یوهو کلی چیزی یاد گرفتم....... پایان ...
9 دی 1390

ماجراهای دخملی شماره 2 (شابدوالعظیم ;) )......

دخملی مامان یه خوابی دیده بودت واسه تو که تصمیم گرفت بریم حرم جضرت عبدالعظیم.....پس یه روز با محیا رفتیم اونجا هوا بیرون سرد بود هرچد اصلا  بیرون نبودیم ولی واسه همون طی مسیر کلی پوشوندیمت.....خوش گذشت ..... ...
9 دی 1390

سیر تکامل کیمیا.....

وقتی 1 روزه بودم وقتی 15 روزه بودم وقتی 1 ماهه شدم وقتی 2 ماه شدم وقتی 3 ماهه شدم وقتی 4 ماهه شدم   و الان که 4 ماه و نیمه هستم..... اگه گفتید 2 ماه دیگه چه شکلیم؟؟؟؟ این شکلییییییییییی ههههههه ...
9 دی 1390

پروسه خوابیدن.......

جونم واسه بگه از خوابیدنت عسلممممممممممم میگذرم از وقتی که کوچولو بودی و مثل همه نینی ها بیشتر وقتا رو خواب بودی و احتیاجی به خوابوندنت نبود....و میرسم به حدودا 1 ماه و نیم و  2 ماهگی....از اون موقع تا الان روزا رو واست کف میزنم که خدایی خانمی و خودت میخوابی....چه طوری؟اینطوری: به ترتیب میگم یعنی با این ترتیب الگوی خوابت فرق کرد: 1-میرفتی تو دیوار گهوارت و ملافه رو سرت و لالا......خیلی با حالیییییییی ههههههههه 2- رو پا تکونت میدادم تا بخوابی و سریع میخوابیدی.... 3- جلو تلویزیون و راحت لالا..... 4- گاهی هم با تکون راکر..... والبته همه اینها به یاری پستونک..... .....دیگه یادم نیست .....  ول...
9 دی 1390

سلام بابا

بطور قطع این اولین مطلبی هست که از سوی پدر برای تو نوشته می‌شود. شاید بهتر باشه بگم متاسفم که تا حالا اینجا نیومدم اما بهتره باور کنی که من نویسنده خوبی نیستم. به هر حال امیدوارم بازم برات بنویستم، امیدوارم. مطمئنا من آدمی نیستم که در برابر نعمت‌های رسیده از سوی خدا به راحتی شکر گذاری کنم و خیلی وقت‌ها خودم رو آدم دیگری نشون می‌دم. البته باور دارم که همیشه بر لب میگم «خدایا شکرت» اما کلا آدم سرسختی هستم و این موضوع اغلب اطرافیان بابا رو رنج میده!!! مامان خوب یادش میاد که من چقدر بخاطر تو گله کردم و قرقر کردم اما خدا میدونه که توی دلم همیشه از بودنت خوشحال بودم و هستم و همیشه خواهم بود. ...
9 دی 1390