سلام بابا
بطور قطع این اولین مطلبی هست که از سوی پدر برای تو نوشته میشود. شاید بهتر باشه بگم متاسفم که تا حالا اینجا نیومدم اما بهتره باور کنی که من نویسنده خوبی نیستم. به هر حال امیدوارم بازم برات بنویستم، امیدوارم.
مطمئنا من آدمی نیستم که در برابر نعمتهای رسیده از سوی خدا به راحتی شکر گذاری کنم و خیلی وقتها خودم رو آدم دیگری نشون میدم. البته باور دارم که همیشه بر لب میگم «خدایا شکرت» اما کلا آدم سرسختی هستم و این موضوع اغلب اطرافیان بابا رو رنج میده!!! مامان خوب یادش میاد که من چقدر بخاطر تو گله کردم و قرقر کردم اما خدا میدونه که توی دلم همیشه از بودنت خوشحال بودم و هستم و همیشه خواهم بود.
باباجون ... تو پنج شنبهها برای بابا هستی و این موضوع باعث میشه که تو دنیای کوچیک تو، چهرهی یک مادر با موهای بلند و چشمهای قشنگ و دستهای گرم و نرم به یک چهره خسته و ناراحت کننده با دستهای دوست نداشتنی تبدیل بشه ... از یک طرف از این موضوع متاسفم و از طرفی خوشحالم که لیاقت درک احساس مادری را دارم ... هر چند تو از سینه من بهرهای نمیبری :)
وجود تو و نگهداری تو باعث میشه من دو شخصیت مهم زندگی را بهتر بشناسم ...
مادر !!!!! تازه میفهمم که مادرم چه کرد ..... تازه میفهمم که مادر بودن خیلی لیاقت میخواد و الیته خیلی جرأت و خیلی لطافت و خیلی مهربانی و خیلی صبر و خیلی ........ مادر بودن یعنی آخر انسانیت ... یعنی اوج کمال بشریت .... شاید تا این روزها خیلی نمیفهمیدم که مادرم چیست؟!! آره ... چیست؟!! مادر گوهریه که تنها و تنها وقتی درکاش میکنی که خودت مادر بشی (البته اگر خدا بهت شانس بده) و خدا رو شکر که حداقل مامانت و مامانم هستند ... خدا رو شکر.
پدر !!!!! فکر میکردم من یکی از پسرهای دنیا برای پدرم بودم .... اما پدر! من هیچکاری برای تو نکردم .... الان شب پنجنشبه است و با همه مشکلات جات خیلی خالیه بابا ... میدونم که اگر بودی.. فکر کنم خیلی واکنشی نسبت به بودن کیمیا نداشتی اما من همون لذتی رو که دارم از کیمیا میبرم ... از تو هم میبردم ... متاسفم و خدا رحمتت کنه.
کیمیا بابا شرمنده که وبلاگ تو رو به محل شخصیه افکار بچکانه تبدیل کردم اما خوب دلیل اصلی نوشتنم خود تویی ... هر جند اصرار مامان سمانه هم بیاثر نیست.
کیمیا، سمانه، مامان دوستتون دارم .... برای من همیشه بمونید ............................... بمونید
بابا امیر