1 ساله شدن حضور کیمیا تو زندگیمون
با همه خستگی که دارم (اخه امروز روز شلوغی بود امتحان و تحویل 5 تا تمرین 30 صفحه ایی و ....) دلم نیومد که نگم امروز چه روزه قشنگی هست.....
یک سال پیش تو یه همچین روزی ما فهمیدیم تو داری میای آره پنج شنبه 20 آبان 1389 ساعت 0 شب (یعنی ساعت 12 چهارشنبه ) بی بی چک من در کمال ناباوری من و بابا + شد اخه فکر نمیکردیم به این زودی بیای ولی نگو که تو چمدونت رو بسته بودی و کفشاتم پات کرده بودی و فقط منتظر بودی ما دعوتت کنیم که با سر بپری تو دل این زندگی . یه خط پرنگ و یه خط کمرنگ بازم باور نکردیم و منتظر موندیم تا شنبه بشه و بریم آزمایش.
5 شنبه صبح هم با دوستان یعنی خاله فاطمه و خاله صدیقه و همسرانشون رفتیم کوه و کلی پیاده روی کردیم چون باورمون نشده بود تو هستی . شب هم عروسی کوروش و پروین از دوستای بابا بودن که رفتیم هم اتلیه عکس گرفتیم با کنجد 1 ماهه (یعنی شما) رفتیم عروسی اونجا هم کلی ورجو وورجه ههههههه با بابا بهم میگفتیم الان کنجد داره با این صدای موزیک دور خودش میچرخه و شادی میکنه . اولاش تا بیای چون نمیدونستیم دخملی یا پسمل با اینکه یه حسی بهم میگفت دخمل من میشی اسمت کنجد بود.
خلاصه جمعه هم گذشت و ما بیصبرانه منتظر شنبه که ازمایشگاه باز بشه.....
من اون روز کلاس داشتم(تدرس) به خاطر همین نمیتونستم نرم صبح زود رفتیم ازمایشگاه و آز دادیم گفت ساعت 2 اماده میشه !!!!!حالا کی میتونست تا 2 صبر کنه .....هر چی هم به خانومه گفتم تلفنی میگی بداخلاق گفت نه!!!وقتی میخواست واسه پذیرش شماره تلفن بگیره من میگفتم 0912713 بابا میگفت 0912515 ههههههههه خانمه مونده بود که ما خل شدیم!!!! بله بلاخره من رفتم سر کلاس و بابا اداره ولی مگه من میفهمیدم چی میگم.....بابا هم ساعت 1 اداره رو ترک کرد به عشق جواب ،اخه هر دو کنجکاو بودیم که ببینیم واقعا تو اومدی یا نه......و بله بابا جواب رو گرفت و تو اومده بودی....یوهوووووو
من سر کلاس بودم که بابا زنگ زد منم کلاس و با بچه ها ول کردم اومدم بیرون که بابا گفت کنجد حالش خوبه؟! و من فهمیدم که بله شما تشرفتون رو اوردید بابا دیگه بعدش نرفت اداره رفت خونه مامانی اینا و منتظر که من بیام من هم ساعت 6 که کلاسم تموم شد رفتم اونجا تو راه که داشتم میرفتم یه کیک کوچولو گرفتم و به اقا شیرینی فروش گفتم روش بنویسه کنجد جان تولدت مبارک اونم گفت واقعا اسمش کنجده؟؟؟!!!!! منم توضیح دادم که جریان از جه قراره یه شمع صفر هم گرفتم اومدم. اونجا هم هیچ کس نگفت مناسبت کیک چیه تا سر شام بابا گفت سمانه یه کنجد داره......اونا هم ذوق و تبریک......بعد هم که سایرین خبردارشدن که شما داری میای......
اینم عکس کیکت که مربوط میشه به پارسال و با موبایله.....
خوش اومدی مامان جون
حالا هم شدی عشق من و بابایی