چند روز پیش با بابایی داشتم میرفتیم تولد محیا که تو راه ایستادیم کاعذ کادو بگیرم من با تو پیاده شدیم و من رفتم کاغذ خریدم برگشتم...بابا مشغول کادو پیچیدن بود که دیدم تو یه چیزی رو محکم تو 2 تا دستت گرفتی و هی بالا پایینش میکنی میگی اَه آ اَ آ ههههههه و خوشحال و شنگول ، یه دفعه نگاه کردم دیدم یه دونه تخم مرغ تو مشتاته !!!!!!!!!!رفته بودیم کاغذ بخریم از تو شونه های رو پیشخون برداشته بودی!!!من که نفهمیدم کی اینکار رو کردی خدایی خلاصه برگشتیم تخم مرغ رو پس دادیم و با خجالت گفتیم ببخیشد ایشون برداشته بوده ..خودتم بردم که یه کم خجالت بکشی ولی تو...همچین واسه بقیه اش دست و پا میزدی هههههه فروشنده کلی بهت خندید خودمون 2 تا که مرده بودیم از خند...